۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

عشق یا خودخواهی

دوست داشتن ديگران به چه معناست؟

فداکاري که منشاء آن دوست داشتن است چه هدفي را دنبال ميکند؟

هستند کساني که دوست داشتن را بالاترين حسن انسان ميدانند، اما آيا واقعاً حسن است؟

براي چه به کسي مهر مي ورزيم، غمهاي او را مال خود کرده و در شاديهامان او را سهيم مي کنيم؟ بي هيچ چشم داشت و دليلي هر چه داريم را مال او ميدانيم، و در احساساتمان که مهمترين تفاوتمان با موجودات قبل از خودمان است کس ديگري را شريک ميکنيم، نميخواهيم غمهايمان خاطر ديگران را آزرده کند، اما شاديهايمان را که بعضاً به سختي به چنگ آورده ايم در بين دوستانمان به حراج ميگذاريم.

دوست؟

احتمالاً يعني اينکه وقتي کسي را دوست خود ميداريم براي او خوبي ميخواهيم؛ حال به هر نحوي، شايد همان تقسيم شادي خود يا مرهم زخم بودن، شايد هم بر طرف کردن زخم با ايجاد زخمي بر دل خود.

ميگويند که دوست داشتن ديگران و فداکاري و ايجاد دوست و نگه داشتنش اگر هدف زندگي يک انسان باشد، اگر عشق هدف زندگي اش باشد، به کمال انسان ميرسد.

عشق، تمام سطرهاي بالا را ميتوان در همين کلمه خلاصه کرد، همين سه حرف که 5 نقطه هم دارد و حدود يک ثانيه وقت براي نوشتنش صرف ميکنم. آيا اين کلمه انساني را که با اختيار آن را انتخاب ميکند به کمال ميرساند؟ آيا واقعاً چيزي به اسم فداکاري که در عشق نهفته دانستيمش وجود دارد؟ آيا اين فداکاري از جنس رفتارهاي روزمره مان نيست؟ چه چيز باعث شد که آن را شرط کمالمان بدانيم؟

کارهاي انسان چه هدفي را در زندگي روزمره دنبال ميکنند؟ مگر غير اين است که در زندگيمان دنبال سود هستيم؟ هر کاري که انجام ميدهيم يا سود آني دارد يا سوداي داشتن سود در آينده را به سر ما مي اندازد؛ اگر کاري يا کمکي براي کسي انجام ميدهيم يا به نحوي مزدي(سودي) از او دريافت خواهيم کرد يا خود را اميدوار کمک در آينده کرده ايم. اينکه به شخصي کمک ميکنيم در صورت دريافت نکردن سود آني؛ تنها دليل ادامه مسيرمان چشم اميد به سودي در دور دست يا نزديک است، اگر اين هم هيچ هنگام به ما نرسد، باز نيز ادامه خواهيم داد( البته "هيچ هنگام"، هنگامي که در مسيري هستي که پايانش را نميداني، معنايي ندارد.) و دليل آن سود يا آرامش رواني ما را به ادامه مسير وا ميدارد و در حقيقت فداکاري ميکنيم تا وجدانمان آسوده باشد و در نتيجه اگر هم سود در عشق به صورت رسيدن به معشوق نباشد در طي مسير آرامش وجدان از اينکه هر چه در توان داشته ايم انجام داده ايم ما را به پيش خواهد برد. نتيجه اي که به آن رسيديم کمي دردناک است و بيان کننده اين است که چيزي جز منفعت شخصي در فداکاري اي که آن را به عشق منصوب ميکنيم وجود ندارد.

من در اينجا در فرهنگ لغات ذهنم جاي واژه عشق را با واژه اي پر حرفتر، طولاني تر و کم نقطه تر عوض خواهم کرد، در ذهن من به جاي عشق بگوييد:

خودخواهي.

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

حین غزل

در همين حين شجريان در ايران با گروه شهناز به اجرا مشغوله....

نوا، نوا،

سنتور، کمانچه، تار، قيچک، ني و شجريان و حافظ...

هيچ وقت، حسي که شجريان روي غزلهاي حاقظ به من ميده رو خودم از حافظ نگرفتم، هيچ وقت.

خيليها بهش خرده ميگيرن که صداش طرب نداره، چه ايزاد بي معني اي،

غمي که تو خوندن آوازهاش وجود داره اينقدر زيباست که يکي از تنها چيزايه که من با به ياد آوردن تک تک قسمتهاش ميتونم سير يه شب تا صبح باهاش با گريم هم نوازي کنم، يا با به ساد آوردنش و زيبايي و لطيفي انتقال غم عشق، تحسينش کنم...

از همين جا اعلام ميکنم:

اي کسي که غزل را آواز ميخواني؛ دوستت دارم

اي شجريان؛ دوستت دارم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

خیال


به پشت خوابيده بودم،
روي برگ و خاشاک، 4 روز قبل از شب عيد بود. جنگلهاي گرگان!

تازه رسيده بوديم جنگل، سره شب بود، سريع يه جايي چادر زديم. دل خوش بوديم.

اين عکسو وقتي به پشت خوابيده بودم گرفتم.

جنگل خيلي حس بي خيالي خوبي بهت منتقل ميکنه، تقريباً ديگه هيچ کاري نيست که بش فکر کني.


دو روز بعد بود که با چشماي خودمون ديديم که جنگل خرس داره.

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

دل دیوانه

راستی که آواز شعر رو به اوج میرسونه،
وقتی خوشحالی با شنیدنش خوشحال تر میشی وقتی ناراحتی وادارت میکنه گریه کنی.

خیلی وقت بود نرفته بودم دنبال بی تو بسر نمیشود، کسری باعثش شد.
خیلی شب خوبی بود، گوش دادن دوباره به اون.

دل دیوانه ام دیوانه تر شی

خراب خانه ام ویرانه تر شی

که شب آیی که گردون را بسوجم

که آه سوته دینان کارگر شی

هر آن باغی که نخلش سر به در بود

مدامش باغبان خونین جگر بود

به باید کندنش از بیخ و از بن

اگر بارش همه لعل و گهر بود

ز هجرانت هزار اندیشه گیرم

همیشه زهر غم در شیشه گیرم

ز ناسازی بخت و گردش چرخ

فغان و آه و زاری پیشه گیرم

دل دیوانه ام دیوانه تر شی

خرابه خانه ام ویرانه تر شی ...

اشکمو در آورد....

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

رحمت نکبت

این نوشته مال الان نیست مال 23 دی 86 است. میخواستم این اولیش باشه. ماله یه روز برفیه!

گفتم: "برف می بارد، برف می بارد، به روی خار و خارا سنگ"
-مال مشیریه؟ نمیدونم!!

گفت: برف زیبا نیست.

گفتم: چرا؟ برف محبت است، گرمی است. ببین همه برف بازی میکنند، آدم برفی درست میکنند! بدون اینکه چیزی از قبل سر دلشون مونده باشه.

گفت: برف، برف آب زیر کاه است، پر از سرماست، پر از پاهای شکسته، پر از گرسنگی، بدبختی، پر از مرگ...

گفتم: این تقصیر برف نیست، تقصیر ما آدمهاست.

گفت: عجب دل خوشی.

- هیچ نگفتم.
-آدمها مردند، دست و پاها شکست، در راه گیر کردند؛
برف باریده بود، برف زیبا!!!

کاش میگفتم: برف زیبا نیست! برف دیگر زیبا نیست
- برف باعث نا خوشحالی حتی من است. من که پشت پنجره های اتاقم تو گرما نشستم، بیخ ریش مامانم( چه تضاد عجیبی)؛
چه برسد به کسی که بیخ بیخ سرماست!

-کاش میگفتم .... .
گفت: دیدی برف زیبا نیست، دو تا بچه تو یکی از پرورشگاهها مردن! ... .

- حیف که من چقدر میگم "کاش میگفتم".

ترنگ؟؟

این نام را دو سال پیش از روی یکی از شعرای مولانا برای خودم انتخاب کردم.
این توضیح رو از فرهنگ معین آوردم اینجا.