۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

این گونه

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

 

از : شمس لنگرودی


۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

رویا

پسرم؛ 
رویا پردازی کار خوبی نیست،
هم حال از دست میرود، 
هم به احتمال زیاد آینده؛

تنها چیزهایی میمانند که گذشته اند. 

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

پیش کش بارون

لعنتی هر کی به این بارون یه جوری نگاه میکنه؛

هر کی یه جوری،

یه یکی چترش رو درمیاره،

یکی میدوه تاکسی میگیره،

یکی میگه خیس میشم، سرد میشم، اعصابم خورد میشه،

یکی میگه چه خوب، عوضش گربه ها در میرن،

و ...

 

اما من برعکس همیشه که از سر گشادی تاکسی میگیرم میرم اینور اونور،

شروع میکنم به پیاده روی،

راه میرم تا موهام خیس شن،

کلم خنک شه و یه سری از این فکرای چرت و پرت الکی رو بشوره ببره!