واقعاً گفتن اين احساسات لعنتي اينقدر سخته؟
چرا همش به اميد اينکه در آينده شايد اوضاع براي گفتنش بهتر بشه صبر ميکنيم.
چرا سخته که تو حال زندگي کرد؛ احساسه رو گفت، تو حال جوابش رو گرفت، سريع رفت تو آينده؟
بهتر نيست آدم با مشکلش تو حال روبرو بشه و نذاره براي بعداً که تبديل به معضل شده؟
فکر کنم همش از يه جور ترس آب ميخوره، اين دقيقاً همون حسيه که وقتي يه هفته براي امتحان فرجه داري بهت دست ميده، همه چيز رو موکول ميکني به شب امتحان ، همون جايي که يا شانس مياري يا از بس کار نکرده براي خودت تراشيدي که فرصتي براي جمع و جور کردنش نذاشتي، اينقدر واقعبين نبودي که آينده رو هم از دست دادي.
اين جاست که به جاي اينکه بخوام خودم باشم، لحظهاي ميخوام يه آدم واقعي باشم؛
به جاي اينکه اون چيزي که هميشه بودم، يه آدم اميدوار، غير واقعبين و حساس؛ يه چيز واقعیتر باشم؛
يه چيز حساب شده تر.
امان از دستم، خودم، اميدم، ترسم ….