۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

brown love


۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

اوج

از دور که نگاش ميکني صافي و يه دستيش گيجت ميکنه؛

وقتي آروم بهش نزديک ميشي و دست زمختت رو روش ميکشي و دستت کم و بيش توش فرو ميره؛ از گرماش بدنت شروع ميکنه به شل شدن.

سرت رو که روش ميذاري کم کم با يه قلقلک آروم از راه گوش وبينيت وارده ذهنت ميشه.

اينجاست که ديگه نميخواي سرت رو تا ابد از رو بالينش ور داري؛ دوست داري تمام نقاط بدنت باهاش در تماس باشه و از گرماش لبريز... .

.

.

.

.

امسال کوير عالي بود؛ ذهنمو که برخوردهاي منزجر کننده اطرافيان پر کرده بود به سرعت مثه يه ساعت شني خالي کرد.

با اينکه بدنم به شدت از درگيري هاي بدني هميشگي با م.د درد ميکرد؛

با اينکه تمام سوراخاي بدنم پر از شن بود؛

اما ازش راضي بودم، راضي!

راضي از اينکه اين اجازه روبه من داد تا دو سه روز بعدش رو پرشور و انرژي؛ اميدي باشم که دوران عزيز مدرسه بودم، موقعي که حداقل خودم خودم رو دوست داشتم......

سعي ميکنم شما رو هم با عسکام از کوير تو احساسم شريک بکنم.














۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

My New Haircut



خالي شدم، خالي خالي!!

به اينکه همه چيزمو تو يه روز از دست بدم و و زندگيم مثه کلم صاف، صاف بشه عادت کردم!

آدم نميدونه حال بکنه يا نکنه.

.....




۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

رودافشان



تو پيچ و تاب تاريکي ميرم جلو،

از رو اين سنگ ميپرم رو اون سنگ، سنگايي که نه ميتونم يه نظر سير نگاشون کنم و نه هيچ وقت يادم ميادشون. دارم فکر ميکنم که چقدر لذت بخشه که بدون اينکه به چيزاي اطراف نگاه کنم دارم ازشون لذت ميبرم، حتي نميتونم سعي بکنم که نگاشون کنم؛ تنها فرقش با کوه رفتن عادي اينه که تاريکه ولي بسيار لذت بخش تره؛ اصلاً نميشه ناز...... اَيييي، بهادر ميشه لگد نزني؟ دارم ميرم ديگه؛ بابا به خدا تاريکه من خودمم از تو تشخيص نميدم؛ چه انتظاري داري؟

دوستان از همتون ممنون؛ بسيار لذت برديم، بسيار خوش گذراني شديد؛ بسيار انگور خورديد!!

يکي از بهترين عکسامونو گذاشتم براي يادگاري.

پي نوشت: دقت کنيد که در رفتار بهادر بر عليه من غلو شده.!!

خودم بسيار از ترکيب "يه نظر سير" که در اولاي پست اومده لذت بردم، شما رو هم شريک ميکنم!

در ضمن از آرمين بسي متشکرم که شادی عظیمی به گروه تزریق کرد و از اینکه مواظب همه در حد اعلا بود.