۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

دستم، خودم، امیدم، ترسم

واقعاً گفتن اين احساسات لعنتي اينقدر سخته؟

چرا همش به اميد اينکه در آينده شايد اوضاع براي گفتنش بهتر بشه صبر ميکنيم.

چرا سخته که تو حال زندگي کرد؛ احساسه رو گفت، تو حال جوابش رو گرفت، سريع رفت تو آينده؟

بهتر نيست آدم با مشکلش تو حال روبرو بشه و نذاره براي بعداً که تبديل به معضل شده؟

فکر کنم همش از يه جور ترس آب ميخوره، اين دقيقاً همون حسيه که وقتي يه هفته براي امتحان فرجه داري بهت دست ميده، همه چيز رو موکول ميکني به شب امتحان ، همون جايي که يا شانس مياري يا از بس کار نکرده براي خودت تراشيدي که فرصتي براي جمع و جور کردنش نذاشتي، اينقدر واقع‌بين نبودي که آينده رو هم از دست دادي.

اين جاست که به جاي اينکه بخوام خودم باشم، لحظه‌اي ميخوام يه آدم واقعي باشم؛

به جاي اينکه اون چيزي که هميشه بودم، يه آدم اميدوار، غير واقع‌بين و حساس؛ يه چيز واقعی‌تر باشم؛

يه چيز حساب شده تر.


امان از دستم، خودم، اميدم، ترسم ….

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

این گونه

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

 

از : شمس لنگرودی


۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

رویا

پسرم؛ 
رویا پردازی کار خوبی نیست،
هم حال از دست میرود، 
هم به احتمال زیاد آینده؛

تنها چیزهایی میمانند که گذشته اند. 

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

پیش کش بارون

لعنتی هر کی به این بارون یه جوری نگاه میکنه؛

هر کی یه جوری،

یه یکی چترش رو درمیاره،

یکی میدوه تاکسی میگیره،

یکی میگه خیس میشم، سرد میشم، اعصابم خورد میشه،

یکی میگه چه خوب، عوضش گربه ها در میرن،

و ...

 

اما من برعکس همیشه که از سر گشادی تاکسی میگیرم میرم اینور اونور،

شروع میکنم به پیاده روی،

راه میرم تا موهام خیس شن،

کلم خنک شه و یه سری از این فکرای چرت و پرت الکی رو بشوره ببره!