۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

در آستانه ۲۴

پسرم؛ احساس پیری کردم، یه وقتی بود وقتی یه کاری به من محول میشد که آدم بزرگها انجام میدادند به خودم میبالیدم که ببین چه خفنی که میتونند روت حساب کنند، اما به یه موقعیتی رسیدم که کارهای بزرگونه بهم احساس پیری رو منتقل میکنند،
چند روز پیش تر از دانشگاه الزهرا زنگ زدند گفتند بیا بهمون درس بده، تو میتونی به بابات افتخار کنی، ولی پدر تنها احساس پیری کرد.

سیب

احساس سیبی را دارم که گاز نزده میگویند کال است.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

نبودن


بعضي وقتها از اينکه نباشم لذت ميبرم؛
از اينکه بدون دغدغه افراد و اطراف به کارم برسم آرامش بخش است؛
 گاهي ميشود دو سه روزي ازم خبري نباشد، کلا موبايل و وسايل ارتباطي را کنار گذاشته باشم يا گهگاهي بهشان نگاهي کرده باشم؛
 حس آرامش دارد تو اين فضا کار کردن، کتاب خواندن، موسيقي گوش دادن؛
اينکه منتظر خبري از بيرون نباشي، دغدغه ات فقط چيزهاي دور و برت باشد، آن هم چيزهايي که با سليقه و مزاجت سازگار باشد، آرام باشي بدون تشويش؛
به همه توصيه ميکنم هر وقت حالتون واقعا خراب بود به جاي اينکه دنبال يکي بگرديد باهاش درد و دل کنيد و دنبال همدردي باشيد، يه ترمز بزنيد، بيايد بيرون از اون فضاي تنگ هر روزمون، بعد که يه چندي نفس کشيدين، ذهنتون آماده شد برگرديد ببينيد چه کاري از دستتون براي خودتون بر مياد.
هر وقت حس زندگي کردن نداشتيد يه مدتي نباشيد خب!

پ .ن: اخيراً کلاً حسش نيست...


۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

اصول كافه رفتن

یه کافه هایی رو نباید هرجایی کرد، آدم باید بذاره اونجا فقط ماله خودش باشه، وقتي خواست بشينه تنها باشه يه كتابي بخونه راحت و بی دغدغه بشينه بكنه كارشو، هی آشنا نیاد بپلکه دورش مزاحمش بشه، یه کاری کنه از جاش پاشه، ممکنه اینقدر حرف بزنه تا چاییش یخ کنه... همه کافه ها صبحا ایجوریند آخه آشناها صبحا خوابند، ولی بعد از ظهرها باید مواظب بود هر کافه ای نرفت.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

باد که می آید، دلم پر میکشد.

باد که می آید، دلم پر میکشد.
دلم؛ دلش ميخواهد همراهش برود، همراهش شود،
همچين بزند زيرش بلندش كند كه اين نزديكي ها نيفتد؛
سوار هر بادي ميشود، اصلا نگاه نميكند اين باد لعنتي شرق ميرود، غرب ميرود يا شمال؛ فقط ميرود.
تقصيري هم ندارد، آخر نميداند تو كجايي؛ فقط ميداند اينجا نيستي. نميشد اينقدر دور نميرفتي؟ دلم گناه دارد.