۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

آزار

دختري خوابيده در مهتاب

چون گل نيلوفري بر آب

خواب مي­بيند

خواب مي­بيند که بيمارست دلدارش

وين سيه رويا، شکيب از چشم بيمارش

باز مي­چيند

مي­نشيند خسته دل در دامن مهتاب

چون شکسته بادبان زورقي بر آب

مي­کند انديشه با خود :

"از چه کوشيدم به آزارش ؟ ..."

وز پشيماني سرشکي گرم

مي­درخشد در نگاه چشم بيدارش

روز ديگر، باز چون دلداده مي­ماند به راه او

روي مي­تابد ز ديدارش

مي­گريزد از نگاه او

باز مي­کوشد به آزارش ......


سايه



هیچ نظری موجود نیست: