۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

اوج

از دور که نگاش ميکني صافي و يه دستيش گيجت ميکنه؛

وقتي آروم بهش نزديک ميشي و دست زمختت رو روش ميکشي و دستت کم و بيش توش فرو ميره؛ از گرماش بدنت شروع ميکنه به شل شدن.

سرت رو که روش ميذاري کم کم با يه قلقلک آروم از راه گوش وبينيت وارده ذهنت ميشه.

اينجاست که ديگه نميخواي سرت رو تا ابد از رو بالينش ور داري؛ دوست داري تمام نقاط بدنت باهاش در تماس باشه و از گرماش لبريز... .

.

.

.

.

امسال کوير عالي بود؛ ذهنمو که برخوردهاي منزجر کننده اطرافيان پر کرده بود به سرعت مثه يه ساعت شني خالي کرد.

با اينکه بدنم به شدت از درگيري هاي بدني هميشگي با م.د درد ميکرد؛

با اينکه تمام سوراخاي بدنم پر از شن بود؛

اما ازش راضي بودم، راضي!

راضي از اينکه اين اجازه روبه من داد تا دو سه روز بعدش رو پرشور و انرژي؛ اميدي باشم که دوران عزيز مدرسه بودم، موقعي که حداقل خودم خودم رو دوست داشتم......

سعي ميکنم شما رو هم با عسکام از کوير تو احساسم شريک بکنم.














۴ نظر:

ناشناس گفت...

مثال ساعت شنی چقدر مناسب بود!
راست میگه کویر خیلی خوش گذشت.. شریک شدم :)

پریا

Unknown گفت...

عالی بود...ولی هیچ وقت اینجوری فکر نکن چون معلوم نیست آینده چه جوری می شود....

ناشناس گفت...

dvd منو بردار بیار. ولی کویر خیلی خوش گذشت.

ناشناس گفت...

اول که این پست رو می خوندم فکر کردم دریا رو توصیف می کنین و اون 3نقطه هم یعنی این که غرق شدین!خیلی خوبه که کویر رفتین,من که هنوز تجربه اش نکردم ولی زیاد دووم نمیاره این حالت،بالاخره می رم سراغش$: